شب هنوز تموم نشده بود…
طنابها آویزون بودن و باد، بوی ترس میآورد.
نه از قاتل، نه از جنایت،
اما از حکمی که عادت شده است.
در این سرزمین، مرگ هم مثل نان، تقسیم بندی شده است.
یکی نان ندارد، یکی نفس.
و خبر اعدام، دیگر هیچکس را شوکه نمیکند —
فقط چند لحظه سکوت،
و بعد از زندگی دوباره با بیحسی ادامه پیدا میکند.
اما آنها که رفتند، بیصدا نبودند.
آخرین نگاهشان، هنوز در هواست.
آخرین نفسشان، در گلوی مادرشان مانده است.
آخرین حرفشان، هیچ وقت چاپ نشد.
میگویند عدالت اجرا شد…
ولی وقتی عدالت، با چشمان بسته و طناب به دست میآید،
اسمش چیز دیگریست.
ما هر روز میمیریم،
با هر خبر، با هر عکس، با هر اسم تازهای که اضافه میشود.
ولی هنوز میمانیم،
چون اگر نمانیم، آنها دوباره میمیرند —
در فراغی.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر