آبان نود و هشت...
آبان بود...
ماهِ خون و باد و بغض.
خیابانها هنوز بوییاد میدادند،
بوی جوانی که به امیدِ صبح،
در غروب افتاد.
آن شب،
آبِ سدِ کرج رنگِ دیگری گرفت.
آب، آیینه نبود،
گورِ خاموش بود.
دهان بستهی تاریخ،
که در دلش
هفتاد و چهار سکوت را بلعید.
دستهای بسته،
لند بسته،
اما فریاد،
آزاد بود.
در عمقِ آب،
در خواب شبهای کرج،
در صدای هر بادی که از روی آب گذشت.
شش سال گذشت...
شش پاییز، شش زمستان،
و هیچ گلی بر دلِ مادران نورید.
آب گذشت،
زمان گذشت،
اما نامها ماند.
نامهایی که هر شب
در رؤیای مادران
از عمق برمیخیزند و میپرسند:
«گناه کدامین؟»
و حالا،
یکی ارانکی،
از دلِ سد برمیگردند...
بینام، بیصدا،
اما با چشمانی که هنوز باز است،
و نگاهی که هنوز میگوید:
«ما افتادیم تا فراموش نکنید،
ما رفتیم تا هنوز بپرسید: چرا؟»
ای آب،
تو شاهد بودی.
ای زمین،
تو دیدی.
اما هیچ نگفتید.
و ما...
ما هنوز زندهایم،
با گلوهای بسته،
با دستهایی که نمیدانند
دعا کنند
یا فریاد زنند.
آبان هنوز تمام نشده است...
آب هنوز صدایی دارد،
و هر موج،
نامی را با خود تکرار میکند

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر